عقل آبی



«ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید‌؟»

(هوشنگ ابتهاج)


رازی ندارد. «جهانِ پیر رعنا را مروت در جبلّت نیست.». از این دقیق‌تر؟ به گفته‌ی حافظ اصلاً سرشت و سیرت جهان، مبتنی بر مروّت نیست. مروّت و مردمی از موجودات اخلاقی انتظار می‌رود وگر نه همه می‌دانیم وقتی در برابر شیر گرسنه‌ای قرار می‌گیریم هر چه ترانه و غزل بخوانیم، باز شیر لامروّت ما را خواهد درید. هر چه با باران مغازله کنی و در ستایش مادرِمان خاک بگویی، باز گاهی بی‌اعتنا به ما می‌لرزد، خانه بر سرمان خراب می‌کند و ما را در کام می‌کشد. همین آفتابِ نورافشان هم گاه چنان بی‌رحمانه می‌تابد که کشتزاران را تباه می‌کند و زندگی‌ها را ویران. می‌بینی؟ آفتاب و باران و دریا و رودخانه، در ذهنیتِ شیرین شاعران، دوستانه رفتار می‌کنند، اما واقعیت تجربه‌شده و زیسته‌ی ما می‌گوید که آنچه زیباست، به وقت خویش بی‌رحم هم است. البته تعبیر بی‌رحمی را مسامحتاً به کار می‌بَرم. آفتاب و باران و زمین و دریا، اصلاً دلواپس ما نیستند. آنها کار خود را می‌کنند و ما نیز رؤیاهای خود را می‌بافیم. گاهی رام و مهربانند و دستمایه‌ی شعر و شادی ما می‌شوند گاهی ویرانگرند و همه‌چیزمان را بر باد می‌دهند. 


خوب، چه باید کرد؟ شاید، راه حل سیمون وی، راهگشا باشد. شاید:


«خدا با خلق کردن عالم برای خود حد و مرز می‌گذارد. عالم مادی اجازه می‌یابد که مطابق با ذاتی که برایش مقرر شده است عمل کند. خدا به شیوه‌ای در این عالَم مداخله نمی‌کند که سازوکارهای آن فقط به سودِ پارسایان و فقط به زیان غیرپارسایان باشد. خدا اِعمال قدرت خود را محدود می‌کند تا عشق و اخلاق ما را به خود جلب کند، زیرا نمی‌خواهد ما صرفاً به این علت از او تبعیت کنیم که گویا طبیعت و امور بشری چنان نظمی دارد که همواره به نفع ما یا کسانی است که از او تبعیت می‌کنند.


می‌توانیم اعتقاد بیاوریم که عالمِ بی‌اعتنا میان ما و خدا حایل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجه‌ی آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجه‌ی بی‌اعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا می‌پردازد تا دل‌سپردگی ما را بخرد. طبیعت و امور بشری را به حال خود می‌گذارد تا پارسایی و ناپارسایی به صورتی پاداش و مکافات زمینی نیابند که ما مجبور به اطاعت از خدا شویم.

تا جایی که امکان دارد باید از بلایا کاست و علل آن را مرتفع کرد، خواه مادی باشد و خواه بشری. اما چیزی که باید به آن اعتقاد پیدا کنیم این است که بلا و بدی فقط به این علت مجال بروز یافته است که خدا از سرِ عشق امور دنیا را به دنیا واگذاشته است.


از نظرِ سیمون وی، نمونه‌ی عشق کامل همان عشقی است که عیسی بر صلیب نشان می‌دهد. به عقیده‌ی مسیحیان او مثل ان و جانیان می‌میرد، دادگاه‌های شرعی و غیرشرعی محکومش کرده‌اند، و مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفته است. نه تنها همه‌ی نیکی‌های زمینی از او گرفته شده است، بلکه حتی به عشق خدا هم وقوف ندارد. زار می‌زند که: «خدای من، خدای من، چرا فراموش کرده‌ای؟» با این حال، باز هم پدر را دوست دارد و به او اطمینان می‌ورزد، و این عشق کامل است. آخر، بدون آن‌که هیچ نیکی و حسنی وجود داشته باشد تا به آن عشق بورزد، او همچنان به پدر عشق می‌ورزد. فقط کسانی که به رنج و بلا می‌افتند، کسانی در موقعیت عیسی، فرصت می‌یابند که در زندگی‌شان خدا را کامل دوست بدارند.»(سه آستانه‌نشین، دایا جینیس الن، ترجمه رضا رضایی،‌ نشر نی)


۱) سیل و خرابی هر چه هم که بد باشد و فاجعه‌بار، ظاهرا به دست نویسندگان و شاعران، سوژه خوبی می‌دهد برای بازارگرمی و جذب مشتری. شاید بد هم نباشد، کاری که از دستشان(دستمان!) برنمی‌آید، همین که آبی به سر و روی کلمات خسته بپاشند، موهبتی است. 


۲) با مهر و نگرانی خبر می‌گیرند: شما که طوری‌تان نشده؟ می‌خواهم بگویم: شکر خدا، نه!. یاد این حکایت می‌افتم و منصرف می‌شوم: «سری سقطی گفت: ‌سی سال است که استغفار می‌‌کنم از یک شکر گفتن!‌ گفتند: چگونه؟ گفت:‌ بازار بغداد بسوخت اما دکان من نسوخت، مرا خبر دادند، گفتم: الحمدللّه! از شرم آنکه خود را بِهْ از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم، از آن استغفار می‌‌کنم.»(تذکرةالاولیاء) حالا نه اینکه احوالی نظیر سری سقطی داشته باشم، تنها از به کاربُردن کلمه «شکر» پرهیز می‌کنم. وگر نه: ای بسا ناورده استثنا به گفت / جان او با جان استثناست جُفت.


۳) در شرایطی که همه باید بکوشند در حد مقدور، کاری کنند و اقدامی، برای برخی نیز بد فرصتی نیست برای تسویه حساب‌های شخصی و قدیمی. سیل آمده و همه بسیج شده‌اند برای یاری، آقا خِرِ را چسبیده که کو؟ کجاست؟


۴) در چنین مواقعی بیشتر به تنبهات دکتر مرتضی مردیها معتقد می‌شوم که می‌گفت بسیاری از معضلات و مصائب ما نه ناشی از رژیم ی بلکه پیامد خودخواهی‌ها و رفتارهای بی‌رحمانه‌ی خودِ ماست. اصلاً در چنین موقعیت‌هایی چه جای بد و بیراه گفتن به طبیعت و خدا است. گیرم طبیعت رحم، ندارد، ما که عقل داریم. روی درب اتاق عقب نیسانی نوشته بود: «نیسان دیوانه است، شما عاقل باشید». ما باید دوراندیش‌تر و قانونمندتر عمل کنیم. مگر آنها که منصب ی یا مسؤولیت اداری در این مُلک دارند از خارج آمده‌اند؟ مسؤولان، میانگین مرتبه‌ی فرهنگی و اخلاقی خود ما هستند.


۵) انصافاً فضای مجازی خوب است. هر چه هم اخلاق رسانه‌ای نادیده گرفته شود (که البته مراعات آن بایسته است)، اما نفسِ امکان خبررسانی عمومی و شکستن انحصار رسانه‌ای، به گمانم عامل چشمگیری است برای جدیت‌بخشی به پیگیری‌ نهادهای دولتی. به یُمن فضای مجازی، هر کسی تبدیل به یک رسانه مستقل شده است. در این بین البته اخبار ناشیانه، ضدونقیض و مجعول، کم نیست؛ اما دست‌ِکم در تعدد مجاری خبررسانی، امکان تبانی برای سرپوش‌گذاشتن‌های عافیت‌جویانه، دشوارتر خواهد بود.


۶) بعضی وقت‌ها، برخی فرازهای درخشان ادبی را دیگر جرأت نداری که نقل کنی: «باران رحمت بی‌حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی‌دریغش همه جا کشیده.»


۷) سعدی می‌گفت بنیاد جهان را بر آب نهاده‌اند: «جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند / که روی آب نه جای قرار و بنیادست». خواجوی کرمانی پاسخ می‌داد: «این که گویند که بر آب نهادند جهان / مشنو ای خواجه که چون در نگری بر باد است». خلاصه آب باشد یا باد، «قصر امل سخت سست بنیاد است». با این حال، از این حرف‌های حکیمانه چه سود؟ اقتضای عواطف ماست که می‌آییم و به همین خانه‌های لرزان دل می‌بَندیم. همان سعدی و خواجو هم دل بستند. در گوش ما فسانه خواندند: «هر آنچه نپاید دلبستگی را نشاید» و خودشان چالاک‌تر از همه دل بستند(البته به دار دنیا و مناصب قدرت و شهرت نباید دل بست، اما به انسانِ فانی و زودزوال، آه). نیمایوشیج ما که می‌گفت اصلاً به چیزهای رونده باید دل‌ نهاد: «نالی ار تا ابد، باورم نیست / که بر آن عشق بازی که باقی ست / من بر آن عاشقم که رَوَنده است.»


۸. بگذریم. وقتی در خانه‌های گرم خود به آسودگی نشسته‌ یا خوابیده‌ایم، از آنان که تمام کسب و کارشان را آب با خود بُرده یادآریم. یاد آر ز شمع مُرده یاد آر. قدری عذاب وجدان ناشی از نظر به بهره‌مندی خود و بی‌پناهی دیگران، از جهاتی خوب است. مثلاً از این جهت: 


«- تو چه غذایی را بیش از همه دوست داری، پدر بزرگ؟

- همه‌ی غذاها را، پسرم، همه را. این گناه بزرگی است که آدم بگوید این غذا خوب است و آن یک بد!

- چرا؟ مگر آدم حق ندارد انتخاب کند؟

- البته که نه، حق ندارد!

- آخر چرا؟

- برای اینکه کسانی هستند که گرسنه‌اند.»(زوربای یونانی، نی کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)


همیشه دوست داشته‌ام که انسان‌ها تعلق دینی داشته باشند. خوش دارم که آدم‌ها در هر دینی که هستند، اهل نیایش و دعا و انجام مناسک و آیین‌های مذهبی خویش باشند. به این خاطر که گمان می‌کنم انسان‌ها خیلی بی‌نوا و آسیب‌پذیرند و اهتمام به آیین‌های عبادی، اسباب صیانت بیشتر عاطفی و نیز تسلّی‌بخشی است. در گیرودار پُرشتاب و مغشوش زندگی، آیین‌های عبادی می‌توانند مایه‌هایی از حضور قلب، سُکنای دل و سبکباری را به ما عطا کنند و لنگرگاهی باشند برای کشتی وجود ما که گرفتار تلاطم‌‌ها و امواج طوفان‌خیز است. هنوز تصور می‌کنم بدیل مناسبی برای دعا و نیایش پیدا نشده است. تصور می‌کنم ممارست‌ها و ابداعات هنری هم نمی‌توانند همه‌ی کارکردهای مثبت آیین‌های نیایشی را تحقق بخشند. شاید از همین‌رو بود که حافظ شیرازی به رغمِ همه‌ی رندی‌ها، تابوشکنی‌ها و قلندری‌ها و به‌رغم آن طبع درخشان هنری، همچنان به آستان دعاها و آه‌های ‌شبانه و اوراد و اشک‌های سحر، ارادت می‌ورزید:


حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار / تا بوَد وِردت دعا و درس قرآن غم مخور


می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند / به عذر نیم‌شبی کوش و گریه سحری


هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ / از یُمن دعای شب و ورد سحری بود


به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ / دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس


ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم / غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم


دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است / بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی


خدای کریم

یکی از عاشقان خوب تو با ما گفته است: «با کریمان کارها دشوار نیست». دل‌مان به کَرَم تو گرم است. به بارش ابرِ خطاپوش تو که قادر است تیرگی‌ها و کاستی‌های ما را بشوید و از میان ببَرَد. آنچه در نخستین آیات قرآن خود را به آن وصف کرده‌ای کرم است: اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ. تو بزرگوارترینی و بزرگواری آمرزش بی‌حساب و عطای فراگیر است. به بزرگواری تو که بیش از هر چیز در خطابخشی و جرم‌پوشی نمود یافته، پشت‌گرمیم. در عین حال که مراقبیم نگریستن به کریمیِ تو ما را فریفته نسازد و از عمل باز ندارد. بیدارباش تو را به یاد می‌آوریم که با ما گفته‌ای: یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ


خدای کریم

بهار آمده و سال، نو شده است. دل‌های‌ ما اما خسته و خزان‌دیده است. بهار، رمزی از حضور توست. در دل های مجروح ما جوانه بزن و در ما سبز شو. در ما گُل کُن و شکوفه بزن. در ما قد بکش و سایه بگستران. چه فایده که خاک و باغ از نَفَس بهاران حیاتی تازه یابند و ما همچنان در بندِ زندگی‌های پریشان خود باشیم. بهار، بوسه‌های زندگی‌بخش توست که بر پیشانی دل می‌نشیند. ما را ببوس. همچنانکه شاخه‌های جوان درختان را می‌بوسی. در ما بدَم، همچنانکه در هوای این‌روزها دمیده‌ای. دلتنگی، درد مهیبی است، دلتنگی‌های‌مان را بنواز.


خدای کریم

نامُرادی‌ها و جفاکاری‌ها ما را به پرتگاه نفرت و خشونت کشانده‌اند. مزاج روزگار گاهی چنان تباه می‌شود که یکپارچه آتش خشم می‌شویم و یکدیگر را به ناروا می‌آزاریم. به ما وسعت نگاه و انشراح دل و فراخی جان عطا کن تا با مروّت و مدارا رفتار کنیم، از کلمات‌مان پرستاری کنیم تا کمتر گزنده باشند و دل‌مان را دریابیم تا از ملایمت و انعطاف بیشتری برخوردار گردد.


خدای کریم

از دریای فیض و نور خویش، بادی برانگیز که رخوت و خواب‌زدگی ما را چاره کند و به چشم‌های ما بیداری ببخشد. گاهی چنان در دام روزمرگی و اندوه معاش غوطه‌وریم که از یاد می‌بریم چشم‌های‌مان را شستشو دهیم و دل‌‌های‌مان را هر بار تازه کنیم. در قحط‌سالی‌های دمشقی، یاری‌مان کن تا حرمت عشق را پاس داریم و مهربانی را از یاد نبریم. 


خدای کریم

گشایشی بر ما ارزانی کن تا از باورهای جزمی و خودخواهانه‌ی خود دست برداریم و پیام‌های قُدسی تو را در جهت منافع فردی و گروهی خویش معنا نکنیم. عنایتی بر ما روانه دار تا پیام‌های تو را چنان فهم کرده و زندگی کنیم که درون ما را از معنا و دیگردوستی بیاکند و به وصل و خویشاوندی نوع بشر راهبر باشد. قلب ما را به جانب همه‌ی آفریدگان بگشا و از تنگنای خودپرستی برهان.


خدای کریم

«همای اوج سعادت»، نظر لطف‌باری است که تو بر ما می‌کنی و آبادانی جان، از تابش مهربان توست. همین که احساس کنیم در ما می‌نگری و روی برنمی‌گیری، آراسته می‌شویم. نگاهت را می‌خواهیم تا آراسته شویم. 


خدای کریم

ما را ببخش که صداها و نشانه‌های تو را در گستره‌ی طبیعت و در قلب‌های آدمیان نشنیدیم. ما را ببخش که علائم راه‌گشای تو را نادیده گرفتیم. ما را ببخش که سبکسرانه و بی‌اعتنا از کنار کلام‌های مقدس گذشتیم. ما را ببخش که انسان‌های آسیب‌دیده و محروم را نادیده گرفتیم. ما را ببخش که سنگدلانه به قضاوت نشستیم. ما را ببخش که بزرگ‌ترین سرمایه‌ی زندگی‌ خود را که روحمان است آلودیم. ببخش و یاری‌مان کن دریچه‌های جانمان را به جانب هر چیز پاک و روشن بگشاییم و در وقت جان دادن، دست‌هایمان در دست تو باشد. 


خدای کریم

کبوتر ایمان، در حال گریختن از بام زندگی ماست. رنج‌ها و آلامی که در جهان می‌بینیم و معنایی برای آن نمی‌یابیم، سبب مهم گریختن اوست. روزنی بگشا تا در رنج‌های جان‌فرسایی که می‌بَریم معنایی پیدا کنیم و در دل تاریک‌ و تارترین شب‌ها، بشارت نوری را شاهد باشیم. انگار در غیاب این کبوتر، زندگی ما چیزی کم دارد. آتشی در میان رنج‌ها و تلخ‌کامی‌های ما برافروز تا همچنان راهی به سوی ایمان پیدا کنیم. کبوترانه بر بام عمر ما بنشین.

کوتاه کنم:

عشق درآمد از درم، دست نهاد بر سرم

دید مرا که بی‌توام گفت مرا که وای تو!


برخی از غم‌ها مثل جارو عمل می‌کنند. می‌آیند و همه‌ی غم‌های ریز و درشت دیگر را از حیاط دلت می‌روبند. به قولِ مولانا «لطفی است که می‌کُند غمت با دل من». واقعاً لطف است. برخی غم‌ها مایه‌ی بی‌اعتباری غم‌های دیگرند. غم‌سوزند. باید قدردان و حقشناس غمی بود که ما را از خارخار هزار غم نازل، می‌رهاند. اقبال لاهوری می‌گفت:


غم دو قِسم است ای برادر گوش کن

شعله‌ی ما را چراغ هوش کن

یک غم است آن غم که آدم را خورد

آن غم دیگر که هر غم را خورد

آن غم دیگر که ما را همدم است

جان ما از صحبت او بی‌غم است


باید سپاسگزار کسانی باشیم که به ما موهبتی از این دست ارزانی می‌کنند:


«از تو سپاسگزارم ژیسلن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، با از دست دادن تو همه چیز را از دست داده‌ام و برای این حرمان از تو سپاسگزارم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(فراتر از بودن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان)


برخی می‌‌روند و با رفتن‌شان قالیِ خاک‌گرفته‌ی ما را چوب می‌زنند. البته که قالی چوب می‌خورد و درد می‌کشد، اما پراندن غم‌های خاک‌آلود، لطف کمی نیست.

درد می‌کشیم و در عین‌حال قدردانیم.


درخت گلابی خُردسال من که چند ماهی است در باغ کاشته‌ام، ظاهراً هیچ طرفی از بهار نبسته است. اثری از سبزی و شکوفه در ظاهرش پیدا نیست. هیچ لباس تازه‌ای در استقبال از سال نو، بر تن ندارد. دو شاخه بیشتر ندارد که هنوز چشم به هیچ برگی نگشوده‌اند. مثل نوزادی است آرمیده در خواب، که با چشم‌های بسته شیر می‌خورد. انگار نه انگار که بهار آمده و سبزه‌ها قد کشیده‌اند. انگار نه انگار که زمستان چمدان‌هایش را بسته و بهار تازه‌نَفَس از راه می‌رسد. 


اما حدس می‌زنم ریشه‌های تازه و جوانش سر و سِرّی با بهار دارند. حدس می‌زنم زیر لبی و خاموش، دلمشغول ترنم کوچکی است. ترنّم کوچکی که میل خودنمایی ندارد. سرگرم خودش است. خودش و ترانه‌ی پنهانش.


نمی‌دانم این نهالِ نوپا زمستان را به امید کدام بهار، طاقت آورده است؟ در کدام بهار از نهانخانه‌ی جانش، برگ سبزی متولد خواهد شد و چرا امسال راز خود را با بهار در میان نگذاشته است. بهار، همه‌ی اهالی باغ را به حرف آورده و اسرارشان را فاش کرده است، اما هنوز نتوانسته‌ است سکوت سرسنگین این درخت کوچک را بشکند.


کاش گوشی می‌داشتم که قادر بود سخن‌های نهانی این درخت کم‌سن و سال را بشنود یا دلی می‌داشتم که می‌توانست سکوت سربلندش را معنا کند.


درخت گلابی کوچک من، پنجره‌هایش را بسته، با خودش خلوت کرده و بهارِ امسال قادر نیست سر به سرش بگذارد. آیا روزی از خلوتگاه خود پنجره‌ای خواهد گشود و به بهاران، سلام خواهد کرد؟

نمی دانم.


«چرا ننویسم زیباست زندگی

وقتی دو کرکس را در عشق‌بازی‌شان دیده‌ام.

چرا ننویسم زیبا نیست زندگی

وقتی تفنگ شکارچی به صورت‌شان خیره بود.»(شمس لنگرودی)


تعجب می‌کنم از کسانی که تمام هستی را شربت اندر شربت و شکر اندر شکر می‌بینند. کسانی که دیده بر تلخ‌کامی‌های انسان می‌بندند و جهان در نظرشان چون بهشت است.(این جهان چون جنت‌استم در نظر)


به گمان من زندگی آمیزه‌ای از زیبایی و زشتی است. زیبایی با احساس شیرینی و لذت توأم است. کدام انسان شریفی از تماشای درنده‌خویی احساس شیرین و پُرلذتی تجربه می‌کند؟ وقتی گردن نازنین آهویی از نفس‌افتاده را در کام شیری گرسنه می‌بینید، منظره‌ی زیبایی را تجربه می‌کنید؟ منظره‌ی جان‌سپردن مادری در برابر دیدگان بی‌گناه یک کودک، منظره‌‌ای زیبا و بهشت‌آیین است؟ پیداست که نه. به گمان من این تلقی که جهان سراسر زیباست، گزافه‌ای بیشتر نیست. بله، می‌توان به همین جهانِ درهم، رضایت داد و به حد بالایی از سازگاری رسید. اما در افق دید انسانی، منظره‌ی نازیبا، نازیبا است، حتی اگر خود را سازگار کرده باشی. شاید گفته شود از دید محدود انسانی تو نازیباست، هم‌افق با خدا که شوی سراسر زیبایی است. بله، اما «در اگر نتوان نشست.»


با این حال، نادیده‌گرفتنِ زیبایی‌های زندگی هم خردمندانه نیست. در اوج ماتم و اندوه هم که باشی، نباید زیبایی‌های ذوق‌انگیز زندگی را انکار کنی. شکوفه‌ی بادام، در هر حال، حتی وقتی در اردوگاه آشویتس گرفتار باشی، زیباست و می‌تواند اندکی هم که شده، دلت را شیرین کند.


بیایید بپذیریم که جهان ملغمه یا آش درهم جوشی است از زشتی و زیبایی. سهراب می‌گفت: «یک نفر دیشب مُرد، و هنوز نان گندم خوب است». عطر نان گندم، حتی بعد از مشاهده‌ی مرگ یک انسان، همچنان خوب است. 


بعد از پذیرش این حقیقت که زندگی در عین حال که زیباست، زشتی کم ندارد یا در عین حال که زشت است عاری از زیبایی نیست، نوبت به نکته‌ی دیگری می‌رسد:


اگر عاشق باشی، چشم‌هایت عمدتاً بر زیبایی‌های جهان تمرکز می‌کنند. عشق، نگاه تو را به جوانب زیباتر وجود، هدایت می‌کند. زیبایی‌ها را بیشتر فراچشم تو می‌آورد. سراغ ابعادی از وجود و زندگی می‌روی که با درون تو هم‌رنگ‌ترند. به تعبیر حافظ، عشق‌ورزی تو را از بددیدن نجات می‌دهد.(منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن)

اگر هجران‌دیده و فقدان‌چشیده باشی، مستعدتری که به جوانب تیره و تار وجود چشم بدوزی. برای نادیده‌گرفتنِ زیبایی‌ها، آماده‌تری. و مثل حافظ خواهی گفت: «جهان پیر است و بی‌بنیاد، از این فرهادکُش فریاد»


 پیشنهاد من این نگاه فریدون مشیری است:


«با همین دیدگان اشک‌آلود  

از همین روزن گشوده به دود 

 به پرستو به گل به سبزه درود»


یعنی می‌شود با همین دیدگان اشک‌آلود به پرستو به گل به سبزه، سلام کنیم؟ چرا نشود.

به گمانم زیبایی‌ها را از پشت پرده‌ها‌ی اشک و اندوه هم می‌توان دید.


برای چشم‌های اشک‌بار هم، امکان تجربه‌ی زیبایی فراهم است. یکی منظره را از پشت شیشه‌ی دم‌گرفته و باران‌نشسته می‌بیند و یکی از پشت شیشه‌ی برّاق.

تجربه‌ی زیبایی از پشت پنجره‌ی اشک و رنج، رنگ دیگری دارد، اما، دیدن به از ندید گرفتن. خاصه در بهار.


اگر تمام احکام فقهی و اخلاقی مندرج در متون دینی را نسخ‌ناپذیر، فراتاریخی و ابدی بدانیم با یک مشکل جدی روبرو می‌شویم و آن مخدوش شدت عدالتِ خداوند است. از یک‌سو قائلیم که خداوند وجودی است عادل و خیرخواه که به ظلم و ناراستی رضا نمی‌دهد، و از یک‌سو قائل به اعتبار ابدی احکامی می‌شویم که درک امروزین ما آنها را ناعادلانه و غیراخلاقی قلمداد می‌کند. با این معضل چه باید کرد؟


شاید گفته شود احکامی که آن را مغایر با درک‌تان از عدالت و اخلاق تلقّی می‌کنید نزد خدا عادلانه و اخلاقی است و تصوّر شما خطاآلود و محدود است. اما آنگاه پرسش دیگری گریبان‌مان را خواهد گرفت: اگر خدا عادل و خیرخواه است، اما نه آنگونه که درک امروزین ما از عدالت و اخلاق اقتضا می‌کند، پس اساساً چرا او را متصف به «عدالت» و «خیرخواهی» می‌کنید؟ چرا به عدالت امر می‌کند؟ به کدام عدالت امر می‌کند؟ به عدالتی که او می‌داند اما ما درکی از آن نداریم؟ 


اگر عدالت و اخلاقی که ما می‌فهمیم متفاوت از عدالت و اخلاقی است که منظور خداست، چه فایده دارد تأکید بر اینکه خدا عادل است و ستم نمی‌کند؟ اگر منظور از «ظلم» آن چیزی نیست که ما می‌فهمیم، اساساً کاربرد آن بی‌معنا و بی‌اقتضا نمی‌شود؟


به نظر می‌رسد اگر نواندیشان دینی قایل به تاریخ‌مند بودن احکام شریعت(غیر از  مناسک) هستند به حفظ اعتبارِ عدالت و خیرخواهی خدا توجه دارند. آن‌دسته از احکام دینی که با درک امروزین ما از عدالت و اخلاق، ناسازگارند، اعتبار ابدی و فراتاریخی ندارند، چرا که با «عدالت» و «خیرخواهی» خدا مغایرت دارند. اگر می‌خواهیم همچنان باور به خدای عادل و اخلاقی داشته باشیم، ناگزیریم احکام متضمن نابرابری را که در متون دینی مندرج‌اند، منسوخ تلقی کنیم. مگر اینکه اصرار کنیم خدا عادل و اخلاقی است، اما نه به آن معنایی که انسان‌ها می‌فهمند. آن‌وقت یک پرسش اساسی پیش‌روی ماست: اگر منظور از عدالت و خیرخواهی خداوند، چیزی نیست که برای ما قابل فهم باشد، پس ذکر آن چه فایده و نتیجه‌ای دارد؟


به نظر می‌رسد کسانی که احکام متضمن نابرابری یا مغایر با درک امروزین ما از حق و عدالت را منسوخ می‌دانند، به خدای عادل و نیک‌خواه وفادارترند، تصویر پذیرفتنی‌تری از خدا و دین ارائه می‌کنند و مجموعاً حضور دین در جامعه‌ی جدید را تقویت می‌کنند.


از جمله عوامل متعددی که به رنگ‌باختن تعلق دینی می‌انجامد آن تلقّی به ظاهر وفادار به متون دینی است که با پافشاری بر احکام مغایر با درک اخلاقی ما، تصویری غیرعادلانه از خدا ارائه می‌‌کند.


خدایی را به انسان‌ها معرفی کنیم که بتوانند دوست بدارند. خدایی که خود را به عدالت و اخلاق مقید کرده است.


«روان‌شناس‌ها چنان راحت، تجویز می‌کنند: گذشته را کنار بگذارید! یا به گذشته فکر نکنید! که گاهی با خود می‌اندیشم: شاید آن‌ها در دنیای ما و با این عواطف انسانی زندگی نکرده‌اند! گذشته شامل لحظاتی‌ست که ما آنها را دقیقه به دقیقه زندگی کرده‌ایم، آنقدر که ناخودآگاه به حافظه‌مان چسبیده‌اند و به شکل عضو ثابتی از زندگی در آمده‌اند که بدون آن حافظه لنگ می‌زند! مثل این است که از شما بخواهند معده‌تان را درآورید و بی‌آن زندگی کنید! نمی‌شود! چون حیات‌تان بدان وابسته است.»‌(کتاب بیهوده، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار)


اگر در زندگی‌ام اتفاق نمی‌افتادی، اگر ندیده بودمت، اگر می‌توانستم تو را فراموش کنم، شاید حال خوش‌تری داشتم. اما چه می‌شود که آدم نمی‌خواهد دل به فراموشی بسپارد، نمی‌خواهد گذشته‌اش را نادیده بگیرد و حاضر است برای این بیداری تاوان سختی بدهد؟ پاسخش این است: به احترام زندگی.


کیست که حاضر باشد دچار فراموشی شود تا از زندگی لذت بیشتر ببرد؟ آزمایش فکری که توسط رابرت نوزیک طراحی شده به خوبی نشان می‌دهد که آنچه زندگی را خواستنی می‌کند خوش بودن به هر قیمتی نیست. شادکامی، هدف غایی و رضایت‌آور نیست، وگر نه انتخاب می‌کردیم که خودمان را در اختیار «ماشین تجربه»‌ای قرار دهیم که ما را در یک زندگی مجازیِ منقطع از واقعیت، لبالب از شادکامی کند.


آموزه‌ی «زیستن در لحظه‌ی حال» اگر به معنای گسستن خودخواسته از زندگی واقعی باشد، به‌هیچ وجه مطلوب ما نیست. درک من از «آبتنی کردن در حوضچه‌ی اکنون» این است که خودمان را در پیوند با زندگی قرار دهیم و «وجودِ حاضرِ غایب» نداشته باشیم. بتوانیم از تنیدن در افکار پریشان رها شده و با تپش زندگی هماهنگ شویم. گذشته، بخشی تمام شده از هستی ما نیست. گذشته حضور قاطعی در امروز ما دارد. گذشته بخشی از «من» است و ما نمی‌خواهیم به سودای شادکامی، بخش‌هایی از منِ اصیل خود را نفی کنیم. می‌توان در لحظه‌ی حالی که لبالب از هواهای گذشته است شناور شد. در اکنونِ بارور شده از خاطرات.


زندگی آسوده‌تر، خواستنی است اما نه به قیمت اینکه دیگر زندگی تو نباشد. «اریش فرید»، شاعر آلمانی‌زبان می‌گوید:


«زندگی

شاید

آسان‌تر می‌بود

اگر هرگز 

ندیده بودمت


اندوهمان کمتر می‌بود

هر بار

که ناگزیریم از هم جدا شویم

ترسمان کمتر می‌بود

از جدایی بعدها

و بعدترها


و نیز وقتی نیستی

این همه

در اشتیاق توان‌سوزت نمی‌سوختم

که می‌خواهد به هر قیمتی

ناممکن را ممکن سازد

آن هم فوری

در اولین فرصت

و آن گاه که تحقق نیافت

سرخورده می‌شود و 

به نفس نفس می‌افتد


زندگی

چه بسا 

آسان‌تر می‌بود

اگر تو را 

ندیده بودم

فقط اینکه در آن صورت

دیگر زندگی من نبود»


سعدی می‌گفت:


چنان قحط‌سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

(بوستان، باب اول)


گاهی چنان اوضاع بر ما تنگ می‌شود، که عشق را فراموش می‌کنیم. هوشنگ ابتهاج می‌گوید:


«عشق من و تو؟. آه

این هم حکایتی است.

اما، درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.»


شاعری دیگر اما می‌گوید اصالت عشق، درست در همین قحط‌سالی‌های دمشقی پدیدار می‌شود:


«در این قحط‌سال دمشقی

اگر حرمت عشق را پاس داری

تو را می‌توان خواند عاشق

وگرنه به هنگام عیش و فراخی

به آواز هر چنگ و رودی

توان از لب هر مُخَنَّث

ره عاشقی را شنیدن سرودی»

(شفیعی کدکنی)


بگذریم از اینکه این شعر به ادبیات جنسیت‌زده‌ای آلوده است و «مخَنّث»[=زن‌مانند] را تحقیر می‌کند. 


اما منظر دیگری هم هست و آن اینکه از قضا در تنگناها، امکان عشق‌ورزی بیشتر است. شاید به دو جهت. یکی اینکه عشقِ کامیاب، نقشِ پناهگاه و سنگر را در برابر ناملایمات دارد. مولانا می‌گفت:


آنک جان در روی او خندد چو قند

از ترش‌رویی خلقش چه گزند

آنک جان بوسه دهد بر چشم او

کی خورد غم از فلک وز خشم او

(مثنوی/دفتر دوم)


جهت دیگر اینکه ما در شرایط بغرنج‌تر بیشتر به همانندی نوع بشر در آسیب‌پذیری و ابتلای به رنج واقف می‌شویم. بسیاری از ما که در شرایط نسبتاً عادی، عشق و غم‌خواری نداریم، در وقت رنج‌های عریانِ فراگیر، درک بهتر و نزدیک‌تری از هم‌سرشتی و هم‌سرنوشتی انسان‌ها پیدا می‌کنیم. انگار مشاهده‌ی رنج و بی‌پناهی عظیم انسان‌ها، حس نوع‌دوستی ما را بیدار می‌کند و به این نکته آگاه می‌شویم که انسان‌ها به رغم تفاوت‌های بسیار که آنها را از یکدیگر متمایز و غالباً دور می‌کند، در برابر مرگ، تنهایی و سرنوشت، یکه و تنهایند و توجه به این شباهت همگانی می‌تواند آنها را بیشتر مستعد نوع‌دوستی و برادری کند. با مشاهده‌ی رنج‌ها و بی‌پناهی‌های همگانی بیشتر درمی‌یابیم که «اعضای یک پیکریم»:


«در حقیقت، ایمان به این که جهان و انسان مخلوقات کاملی نیستند، ایمانی است که ما را سرشار از مغفرت و رحمت در قبال یکدیگر می‌سازد. ایمانی است که به ما امکان می‌دهد تا به جای القابی چون جناب، Sir، Monsieur، Mein Herr، نشان‌هایی چون همدرد، Soci malorum، compagnon de miseres (شریک رنجها) انتخاب می‌کنیم. شاید قدری عجیب بنماید اما این ایمانی است که با حقایق هستی همخوانی دارد؛ انسانها را به نور حق گرد هم می‌آورد، و آنچه را که در پس همه‌ی امور، لازمه‌ی زندگی شرافتمندانه است به یادمان می‌آورد: تساهل، سعه‌ی صدر، احترام، و عشق به همسایه، احترام و عشقی که همه‌کس به آن نیاز دارد و بنابراین هر انسان باید بر همنوع خود نیز روا دارد.»(در باب آلام جهان(از کتابِ جهان و تأملات فیلسوف)، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولی‌یاری، نشر مرکز، ص۱۰۵ و ۱۰۶)


دستِ‌کم می‌توان به دو کارکرد مثبت و درمانی عشق در نگاه مولانا اشاره کرد. یکی «وحدت اجزا» و دیگری «رهایی از نفسِ امّاره». 


۱) وحدت اجزا


مولانا می‌گفت حکایت حال اغلب آدم‌ها چنان است که گویی هدف حمله‌ی چندین کرکس واقع شده‌اند و هر کرکسی قسمتی از آنها را می‌کَند و می‌رباید و به جانبی می‌بَرد:


می‌کَشَد هر کرکسی اجزات را هر جانبی

چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی چرا؟


به احتمال بسیار این مضمون را مولانا از قرآن وام گرفته است:


«و هر کس به خدا شرک ورزد چنان است که گویى از آسمان فرو افتاده و مرغان [شکارى] او را ربوده‏‌اند یا باد او را به جایى دور افکنده است.»(حج/۳۱)


در نگاه مولانا، خاصیت ارزشمند عشق این است که ما را از پراکندگی و تفرقه به سمتِ یکدلی و جمعیت خاطر می‌بَرد:


جمع باید کرد اجزا را به عشق

تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

(مثنوی، دفتر چهارم)


عموم ما دغدغه‌ها و دلواپسی‌های متعدد داریم، قبله‌ای واحد و سمت‌وسویی روشن نداریم و نیروهای روح‌مان در اثر پراکندگی جهات و تشتت هموم، رو به تباهی‌اند. کاری که عشق می‌کند وحدت‌بخشی به اجزای متفرق و از هم پاشیده‌ی وجود ماست و به تعبیر مولانا شرکت‌سوزی:


عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت

هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ «لا» در قتل غیر حق براند

در نگر زان پس که بعد «لا» چه ماند

ماند «الا الله» باقی جمله رفت

شاد باش ای عشق شرکت‌سوزِ زفت

(مثنوی، دفتر پنجم)


خاصیتِ عشق، امحای شرکای درگیری است که وحدت دل و درون ما را نشانه رفته‌اند. مولانا می‌گوید تا وقتی در وادیِ عقلِ محاسبه‌گر هستی، میان صد امرِ مهم قسمت شده‌ای. به باور او، بازآمدن از چنددستگی و تفرقه نخست باید در جانِ فرد تحقق یابد. اول باید خود را جمع کنیم:


عقل تو قسمت شده بر صد مهم

بر هزاران آرزو و طِمّ و رِم (خشک و تر)

جمع کن خود را جماعت رحمتست

تا توانم با تو گفتن آنچ هست

جان قسمت گشته بر حشو فلک

در میان شصت سودا مشترک

(مثنوی، دفتر چهارم)


همین مضمون در داستان «مجنون و ناقه» که در دفتر چهارم مثنوی آمده تعلیم می‌شود. مجنون سوار بر شتری به جانب کوی لیلی می‌رود، اما در میانه‌ی راه شتر به سمت فرزند خود بازمی‌گردد. چندین بار این آمد و شد، تکرار می‌شود. حاصل این دو قبله‌گی نرسیدن است. عاقبت مجنون خود را از شتر به زیر می‌افکند و با پای شکسته به سوی منزل لیلی گام برمی‌دارد. عشقِ مجنون با عشق شتر به بچه‌ی خود هماهنگ و هم‌سو نیست و برای رسیدن به کوی دوست باید از این ناهمسویی و پراکندگی خاطر خلاصی یافت. 


۲) رهایی از نفسِ امّاره


در نگاه مولانا خودپرستی و به ویژه «تکبّر»، منشأ تمامی خطاهای اخلاقی آدمی است. عمده‌ی بداخلاقی‌های ما از اینجا ناشی می‌شود که همه چیز را با پیمانه‌ی منافع خود اندازه می‌گیریم و کارها ما آلوده به «غرض» است. غرض‌ها و مقاصد خودخواهانه دوستی‌ها و روابط انسانی را آلوده و تیره می‌کنند:


غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم؟


در نگاه او، نفس‌پرستی، مادرِ دیگر اقسام بت‌پرستی است و همه‌ی بت‌ها زاده‌ی بتِ نفس است: 


مادر بتها بت نفس شماست

ز آن که آن بت مار و این بت اژدهاست‌‌

(مثنوی، دفتر اول)


اگر چیزی بتواند نفس‌پرستی ما را چاره کند، اغلب خطاهای اخلاقی ما را نیز چاره کرده است. به باور مولانا عشق که عینِ عبور از غرض‌مندی و فایده‌پرستی است(همچو حق بی‌علت و بی‌رشوتند/ دفتر دوم؛ پاک می‌بازد نباشد مزدجو/ دفتر ششم)، چاره‌گر نفسِ امّاره است:


خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

-

بِبُر ای عشق چو موسی سرِ فرعون تکبر

هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت

-

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

(مثنوی، دفتر اول)


دیو اگر عاشق شود هم گوی بُرد

جبرئیلی گشت و آن دیوی بمُرد

(مثنوی، دفتر ششم)


لب ببند و کفِّ پر زر بر گشا

بخل تن بگذار و پیش آور سخا

(مثنوی/دفتر دوم)


حدس می‌زنم مولانا این تعبیر نغز را از ابراهیم ادهم وام گرفته باشد:


کسی به ابراهیم بن ادهم گفت که مرا وصیّتی کن. ابراهیم ادهم به او گفت: «بسته بگشای و گشاده ببند.». پرسنده سخن را فهم نکرد و از معنای آن پرسید. عارف پاسخ داد: «کیسه‌ی بسته بگشای و زبان گشاده ببند.»(به نقل از تذکرة‌الاولیاء)


بسیاری از ما چنین حالتی داریم. زبان‌مان برای غمخواری و همدردی رسا است و دست‌های یاریگرمان بسته. آدم‌های بسیاری را دیده‌ام که در ستایش عشق و نوع‌دوستی بیانی بلیغ دارند اما نمی‌توانند بر بخل خود غلبه کنند.


عمدتاً به خطا تصور می‌کنیم که تنها انسان‌های متموّل و اصحاب زندگی‌های مرفه باید بذل و دهش کنند و خودمان را به این بهانه که بذل قسمتی از دارایی متوسط و معمولی‌مان تأثیر چشمگیری در احوال نیازمندان ندارد، معاف از انفاق می‌دانیم. قرآن کسانی را می‌ستاید که در همه وقت، چه در فراخی و چه در تنگنا، انفاق می‌کنند:


الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ(آل‌عمران/۱۳۴)؛ همانان که در فراخى و تنگى انفاق می‌کنند.


اگر عشق، چنانکه عارفان با ما می‌گفتند مستم عبور از خویش باشد، پله‌ی نخست آن غلبه بر حبّ مال است. کسی که قادر به بذل و بخشش مالی نیست چگونه می‌تواند به مرحله‌ی عشق راه یابد؟


اگر نتوان به دل دستور داد که عاشق شو، اما می‌توان خود را مم به مال‌بخشی کرد. وقتی جان ما به انفاق و داد و دهش خوگر شود، آرام آرام مستعد ارتفاع گرفتن تا عشق هم می‌شود. 


مولانا در دفتر پنجم مثنوی داستانی دیده‌گشا دارد. می‌گوید مردی در میان راهی نشسته بود و سخت می‌گریست. رهگذر بی‌نوایی او را دید و علت را جویا شد. مرد گفت سگ خوش‌رفتاری داشتم که روز برای من شکار می‌کرد و شب نگاهبانم بود و هم‌اکنون در حال مرگ است. رهگذر مسکین به او دلگرمی داد که صبر کند و به پاداش خدا دل ببندد. آنگاه از مرد گریان پرسید که این کیسه‌ی پُر که در دست داری چیست؟ مرد جواب داد: نان و غذا. گفت: پس چرا از این توشه‌ات به سگ نمی‌دهی؟ صاحب سگ گفت: دیگر تا این حد مهر و محبت ندارم. اشک چشم، رایگان است اما بدون پول، نمی‌توان نانی فراهم کرد.

احوال ما بی‌شباهت به این داستان نیست.


سیل روزهای اخیر که جمع بسیاری از هم‌وطنان ما را گرفتار و درمانده کرده است، موقعیت مناسبی است برای آنکه خودمان را ارزیابی کنیم. آیا به تأثر عاطفی از مشاهده‌ی تصاویر و اخبار مرتبط به این حوادث دلخراش اکتفا می‌کنیم یا بخشی از دارایی خود را با سیل‌زدگان قسمت می‌کنیم؟


چه خوب است اگر خود را به صفت «داد و دهش» بیاراییم و انفاق را به چشم ضرورتی برای بهروزی معنوی خود تلقی کنیم. چه خوب است اگر همه‌ی هم‌وطنان نیکوخصال، اعم از دانش‌آموز و دانشجو و کارگر و اقشار کم‌درآمد تا صاحبان سرمایه و توانگران، فارغ از میزان دارندگی و بهره‌مندی، قسمتی از دارایی خود به سیل‌زدگان اختصاص دهند. 


بذل و بخشش‌های مالی ما، غیر از تقویت پایه‌های همدلی و انسجام ملی، غیر از ترمیم خرابی‌ها و کاستن از آلام آسیب‌دیدگان، یک مزیت و حُسن بزرگ هم در بر دارد: تمرین عشق‌ ورزیدن! 


صدای گوشخراشی در فضا طنین انداخت: «پسر مریم، تو بر خلاف شریعت عمل می‌کنی!» عیسی به آرامی جواب داد: «شریعت، مخالف قلب من عمل می‌کند»(آخرین وسوسه‌ی مسیح، نی کازانتزاکیس، ترجمه صالح حسینی)


به نظر می‌رسد باید اصلی دیگر به مجموعه‌ی سازوکارهای استنباط احکام افزود و آن اصلِ سازگاری با شهودات اخلاقی است. اگر یکی از احکام شریعت با شهود اخلاقی ما مغایرت داشته باشد، نشانه‌ای بر تاریخی بودن آن حُکم است. تاکنون فقها حین مراجعه به متون دینی اصل را بر ابدی و همیشگی بودن احکام نهاده‌اند، مگر اینکه خلاف آن ثابت شود. می‌شود این اصل را نپذیرفت و قایل شد به اینکه اصل در احکام فقهی اجتماعی که برای سامان‌بخشی به حیات اجتماعی ما مقرر شده‌اند، موقّتی بودن آنهاست مگر آنکه خلاف آن ثابت شود. آن‌وقت بار اثبات بر دوش قایلین به دوام و اعتبار آن حُکم فقهی است که باید نشان دهند حکم مورد اشاره همچنان برای روزگار و اوضاع و احوال ما کارآمد، عُقلایی و عادلانه است.


گفته می‌شود این قاعده به معنیِ دخالت دادن اهواء و امیال آدمی در شریعت خداست و شریعت را نباید تابع هوی و هوس کرد. اما می‌توان قایل به تمایز میان شهود اخلاقی و هوی و هوس شد. انفاق و بذل قسمتی از دارایی‌های محبوب ما، مغایر با هوا و میل نفسانی ماست اما سازگار با شهود اخلاقی. اگر میان شهود اخلاقی و میل نفسانی قایل به تفکیک نشویم در معنای حدیث «استفتِ قلبَک وإن أفتاک الناسُ وأفتَوکَ وأفتَوک» درمی‌مانیم. به گفته‌ی اغلب علمای اسلام، این توصیه‌ی نبوی که باید از دل خود فتوا خواست زمانی کاربُرد دارد که حُکم صریحی وارد نشده و امر بر ما مشتبه است. اما باید پُرسید اگر شهود اخلاقی ما تفاوتی با امیال نفسانی ندارد، از چه رو در موقعیت‌های اینچنینی توصیه شده که به ندای قلب‌مان مراجعه کنیم. آیا ارجاع آدم‌ها به امیال نفسانی در مواردی که حکم صریحی وارد نشده و امر مشتبه است روا است؟


گفته می‌شود کدام شهود اخلاقی؟ مگر شهودهای آدمیان یکدست است؟ مگر مکاتب اخلاقی متعدد نداریم؟ احکام فقهی را از صافی کدام نگرش اخلاقی باید گذراند؟ پاسخ این است که به رغم تفاوت‌های بسیاری که در میان مکاتب اخلاقی وجود دارد، اما امور مورد وفاق و سنجه‌های مشترکی نیز وجود دارد. از جمله‌ی قاعده‌ی طلاییِ «آنچه بر خود نمی‌پسندی، برای دیگری نیز مپسند.»


مشکل اینجاست که دینداران سنتی‌اندیش به اعتبارِ مستقلِ «شهود اخلاقی» آدم‌ها باور ندارند. به گمان آنها تنها نصوص شرعی‌اند که حق حد و مرزگذاری دارند و ایمان به خدا مستم خودسپاری بی‌چون و چرای عقل و وجدان اخلاقی به منابع دینی است. اما می‌توان در این نگاه مناقشه کرد.


یکی از راه‌هایی که می‌توان اعتبارِ مستقلِ عقل و شهودهای اخلاقی را نشان داد در زمینه‌ی اثبات صدق نبی است. از کجا درمی‌یابیم که پیامبری در ادعای خود صادق است؟ آیا ترسیم شمایل اخلاقی مدعی نبوت، دست‌کم یکی از لوازم احراز صدق ادعا نیست؟ وقتی می‌خواهید کسی را به اسلام دعوت کنید آیا لازم نیست شخصیت و منش اخلاقی پیامبر را معرفی کنید؟ با کسی که هنوز دین اسلام را نپذیرفته و دعوت پیامبر را اجابت نکرده، چگونه می‌شود سخن گفت؟ در چنین مواقعی دست به دامن شهودهای اخلاقی مخاطب می‌شویم و می‌کوشیم به او نشان دهیم که پیامبر، انسانی مقید به راستی، مهربانی، عدالت و اخلاق است. اما سؤال اینجاست که مگر شهودهای اخلاقی آدمیان اعتبار مستقلی دارد که صدق نبوت را بر آنها بنا می‌کنید؟ از کجا معلوم امیال و اهوای نفسانی نیستند؟

اگر شهود اخلاقی آدمیان آن‌مایه از اعتبار برخوردار است که برای دعوت‌شان به اسلام، آنها را مبنایی معتبر برای احراز صدق اخلاقی نبی تلقی می‌کنید، چگونه است که به محض پذیرش اسلام، از حیّز اعتبار می‌افتند؟ شهودهای اخلاقی ما که برای پذیرش یک دین خاص، محل مراجعه‌اند، در طی مسیر دین‌ورزی نیز همچنان معتبرند. چه دلیلی دارد که پس از گرویدن به دین، از آنها سلب اعتبار کنیم؟


به نظر می‌رسد تا به اعتبار مستقلِ عقل و شهود اخلاقی آدم‌ها قناعت پیدا نکنیم، امکان بازاندیشی جدی در منابع دینی وجود ندارد.


پاره‌ای از محققان در تلاشند نه با اتکا و ارجاع به شهودهای اخلاقی، بلکه با استفاده از ظرفیت‌های فقهی و اصولی موجود و متداول، دست به نواندیشی‌هایی بزنند که به گمان من تلاش‌های چندان پیشرو و راه‌گشایی نیست. مثلاً در باب حکم کیفر مرتد که کم و بیش مورد وفاق عموم مذاهب اسلامی است، می‌کوشند از جهت سند حدیث راهی برای بازنگری پیدا کنند یا نشان دهند که روایات وارده با اصول مندرج در قرآن مغایر است. به گمان من نفسِ همین تلاش، مبتنی بر فرضِ اعتبارِ شهودهای اخلاقی است. با این توضیح که: اصلاً چه پیش آمد که شما دریافتید باید تلاشی جهت بازخوانی این حُکم فقهی صورت گیرد؟ سال‌ها و بلکه قرن‌ها این حُکم در منابع فقهی بود و کسی چندان متعرض آن نمی‌شد. چه اتفاقی افتاده که به ضرورت بازنگری و واکاوی آن راه‌یافته‌اید؟ این حُکم هم می‌توانست مثل بسیاری از احکام دیگر فقهی همچنان به موقع اجرا درآید و کسی سراغ اسناد روایی آن نرود. آیا جز این است که شهود اخلاقی‌تان شما را به این واکاوی دوباره واداشته است؟ دریافته‌اید که شهود اخلاقی‌تان با مجازات فردِ از دین بازگشته سازگار نیست، پس ضروری دانستید که به مطالعه‌ی دوباره منابع دینی بازگردید؟ پس چرا راه را کوتاه‌تر نکنیم؟ شهود اخلاقی را نمی‌شود نادیده گرفت. احکام شرعی باید از صافی شهودهای اخلاقی ما بگذرند و اگر مغایرتی دیده شد به این معناست که حکم مغایر با شهود اخلاقی، تاریخ‌مند و موقتی بوده است. یعنی برای آن عصر و زمان، کاربستنی، عادلانه و اخلاقی بوده ولی در روزگار ما فاقد اعتبار است.


اما آیا با قایل شدن به ضرورت سازگاری احکام شریعت با شهودهای اخلاقی ما، بخش‌های عمده‌ای از احکام حقوقی و اجتماعی کنار نمی‌روند؟ آیا این مقتضیِ به حاشیه راندن دین از صحنه‌ی زندگی است؟


پاسخ این سؤال بستگی به «انتظارات ما از دین» دارد. دین برای چه آمده؟ آیا بشر در سامان‌دهی به مناسبات اجتماعی خود ناتوان است؟ آیا دین آمده تا نیاز ما را به قوانین اجتماعی رفع کند؟ پاسخ الهام‌گرفته از نگرش‌های عرفانی و تأملات فلسفه‌ی دینی به ما می‌گوید که اصلِ مأموریت ادیان دعوت انسان‌ها به خدا و تقویت ارتباط با اوست. رهانیدن انسان‌ها از پایبندیِ صِرف به محاسبات مادی و توجه دادن به عوالم معنوی و ساحات متعالی است. معنابخشی به رنج‌های عمده‌ی ماست و ارائه‌ی تصویری از حیات که با مرگ جسمانی از میان نمی‌رود. تنها سیصد آیه در قرآن به احکام فقهی ناظر است و بخش اعظم مضامین قرآنی به طرح بینش‌های کیهانی و ارزش‌های اساسی زندگی اختصاص دارد. آنچه اصلِ دین است، روزنه‌گشایی به عالَم بالاست و ورود ادیان به عرصه‌ی قوانین اجتماعی، یک ضرورت تاریخی بوده تا برآمده از سرشت رسالت آنها.


خلاصه اینکه تا اعتبارِ مستقل و پیشادینی «عقل» و «شهود اخلاقی» فیصله نیابد، گفتگوهای دیگر با دینداران سنتی نافرجام خواهد ماند و به جدل‌های خستگی‌آور و نزاع‌های بیهوده منتهی می‌شود.


✍️ صدیق قطبی


آمدم

اما نه آنقدر دیر که خداحافظی دست‌هایت را

از پنجره‌ی قطاری که می‌گذشت نبینم

آمدم اما

نه آنقدر دیر

که آواز چشم‌هایت را که لبخندن دور می‌شدند

نشنوم


قطارها گذشتند

و تو در من ماندی

چون یادگار دشنه‌‌ای

که از جنگی

--

کلمات هنوز خواب بودند که بیدار شدم

چشم‌هایم را در خاطره‌ای شستم

عکس دونفره‌ای را برداشتم

که در نزدیک‌ترین فاصله از من

شبیه ماه، می‌خندیدی


درختی با شاخه‌های بلندِ سخاوتمند

آن سوی باغ

منتظر اشک‌های من است

-


نه

اینها شعر نیستند

چکیده‌ی بادهای مسافرند

آهی بی‌وقفه‌اند

که گریزان و شرم‌زده از عریانی

لباس کلمه می‌پوشند


-

رفته‌ای

و هیچ سنگفرشی نیست

که مرا به چشم‌های تو بازگرداند

لطفاً

در خواب‌هایم بخند

و دخترت را

در خواب

غرق بوسه کن


صدیق- ۲۵ فروردین ۹۸


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

چنل دارک وبلاگ درباره بواسیر جانِ بهار کار درمانی و سلامت Karina My Stuff بلاگ شخصی محمدرضا طیبی شباهنگ خیال Emily