دستِکم میتوان به دو کارکرد مثبت و درمانی عشق در نگاه مولانا اشاره کرد. یکی «وحدت اجزا» و دیگری «رهایی از نفسِ امّاره».
۱) وحدت اجزا
مولانا میگفت حکایت حال اغلب آدمها چنان است که گویی هدف حملهی چندین کرکس واقع شدهاند و هر کرکسی قسمتی از آنها را میکَند و میرباید و به جانبی میبَرد:
میکَشَد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی چرا؟
به احتمال بسیار این مضمون را مولانا از قرآن وام گرفته است:
«و هر کس به خدا شرک ورزد چنان است که گویى از آسمان فرو افتاده و مرغان [شکارى] او را ربودهاند یا باد او را به جایى دور افکنده است.»(حج/۳۱)
در نگاه مولانا، خاصیت ارزشمند عشق این است که ما را از پراکندگی و تفرقه به سمتِ یکدلی و جمعیت خاطر میبَرد:
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
(مثنوی، دفتر چهارم)
عموم ما دغدغهها و دلواپسیهای متعدد داریم، قبلهای واحد و سمتوسویی روشن نداریم و نیروهای روحمان در اثر پراکندگی جهات و تشتت هموم، رو به تباهیاند. کاری که عشق میکند وحدتبخشی به اجزای متفرق و از هم پاشیدهی وجود ماست و به تعبیر مولانا شرکتسوزی:
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ «لا» در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد «لا» چه ماند
ماند «الا الله» باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوزِ زفت
(مثنوی، دفتر پنجم)
خاصیتِ عشق، امحای شرکای درگیری است که وحدت دل و درون ما را نشانه رفتهاند. مولانا میگوید تا وقتی در وادیِ عقلِ محاسبهگر هستی، میان صد امرِ مهم قسمت شدهای. به باور او، بازآمدن از چنددستگی و تفرقه نخست باید در جانِ فرد تحقق یابد. اول باید خود را جمع کنیم:
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِم (خشک و تر)
جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن آنچ هست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک
(مثنوی، دفتر چهارم)
همین مضمون در داستان «مجنون و ناقه» که در دفتر چهارم مثنوی آمده تعلیم میشود. مجنون سوار بر شتری به جانب کوی لیلی میرود، اما در میانهی راه شتر به سمت فرزند خود بازمیگردد. چندین بار این آمد و شد، تکرار میشود. حاصل این دو قبلهگی نرسیدن است. عاقبت مجنون خود را از شتر به زیر میافکند و با پای شکسته به سوی منزل لیلی گام برمیدارد. عشقِ مجنون با عشق شتر به بچهی خود هماهنگ و همسو نیست و برای رسیدن به کوی دوست باید از این ناهمسویی و پراکندگی خاطر خلاصی یافت.
۲) رهایی از نفسِ امّاره
در نگاه مولانا خودپرستی و به ویژه «تکبّر»، منشأ تمامی خطاهای اخلاقی آدمی است. عمدهی بداخلاقیهای ما از اینجا ناشی میشود که همه چیز را با پیمانهی منافع خود اندازه میگیریم و کارها ما آلوده به «غرض» است. غرضها و مقاصد خودخواهانه دوستیها و روابط انسانی را آلوده و تیره میکنند:
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
در نگاه او، نفسپرستی، مادرِ دیگر اقسام بتپرستی است و همهی بتها زادهی بتِ نفس است:
مادر بتها بت نفس شماست
ز آن که آن بت مار و این بت اژدهاست
(مثنوی، دفتر اول)
اگر چیزی بتواند نفسپرستی ما را چاره کند، اغلب خطاهای اخلاقی ما را نیز چاره کرده است. به باور مولانا عشق که عینِ عبور از غرضمندی و فایدهپرستی است(همچو حق بیعلت و بیرشوتند/ دفتر دوم؛ پاک میبازد نباشد مزدجو/ دفتر ششم)، چارهگر نفسِ امّاره است:
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
-
بِبُر ای عشق چو موسی سرِ فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت
-
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
(مثنوی، دفتر اول)
دیو اگر عاشق شود هم گوی بُرد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمُرد
(مثنوی، دفتر ششم)
درباره این سایت